این حقم نبود...

مثه بقیه ی عاشقا شکستم.دیگه دل شکستن عادت شده

سلام.من یه نفر هستم مثه همه.عاشقم.ولی چی بگم.مثله اینکه روزگار خیلی باهام لج کرده.عشقمو از گرفت.بدجوری زیر دست بازی های روگار خرد شدم.کمرم شیکست.این وبلاگ رو فقط به نیت یه خانم دختری ساختم.کسی که بیش از اندازه دوسش داشتم.فرشته کوچولومو میگم(همیشه عادت داشتم با اسم فرشته کوچولو صداش کنم،ولی در واقع اسمش یسنا بود)

حالا به هرحال هرچی که بود،چه خوب چه بد،گذشت و من چاره ای جز تحمل ندارم.خدای از دستش خیییلیییییییی دلگیرم.میدونم هیچوقت اینجارو نمیبینه.ولی بازم بهش میگم بیا گل نازم سرونازم برگرد پیشم،اخه فقط با وجود تو من سرگرم میشم،گفتی باید برم،خب مرامم اینه.گفتم بشه برو ولی واسه من ثابته عشقت...

به حرهال،واسه من تنهای شده عادت.اگه دوس داشتین نظر بزارید و منوخوشحال کنید.

کوچیک همهی شما:یه نفر

نوشته شده در شنبه 4 خرداد 1398برچسب:,ساعت 9:32 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:5 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

شما به عشق بین این دو عاشق از 100 نمره چند میدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

 

ترو خدا به احترام عشق بدون نظر از این مطلب رد نشو  

 

باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:4 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:2 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:1 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:0 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:59 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:57 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:54 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:50 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

نوشته شده در دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:33 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

همه یهویی ها خوبن :

یهویی بغل کردن

.

.

.

یهویی بوسیدن

 

یهویی دیدن

یهویی سورپرایز کردن

یهویی دوست داشتن

یهویی عاشق شدن

اما امان از یهویی رفتن . . .

 

نوشته شده در دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:12 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

خیالت راحــتـــــــــــــ…


دل شکسته ها نفرین هم بکننـــــــــــــــــد ،

گیرا نیـــــــــــــ ست…!


نفــــــــــــــــرین ،

ته دل
می خواهــــــــــد


دل شکسته هم که دیــــــــگر

ســـــــــر و ته نــــــــدارد…

edemeye matlab


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:45 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

 

 رنگ قرمز و غلیظ خون...با رنگ سفید کاشی ها...قشنگ ترین ترکیبیه که توی عمرم دیدم..و میبینم..و خواهم دید...چرا اینجوری شد...اخرش نباید اینجوری میشد..

متاسفم واسه خودم که یه ترسو بیشتر نیستم و خیلیی زود عقب کشیدم...

نباید اینجوری میشد...

 

+خودآزاریم بیشتر از اون چیزی شده که فکرشو میکردم...حتی به قیچی هم رحم نمیکنم!!!

+میسوووووووزززهههه.....

نوشته شده در یک شنبه 20 خرداد 1392برچسب:,ساعت 10:10 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

خانم/اقای X که واسم نظر گزاشتید.شما کی هستید؟روی چه حسابی گفتید که یسنا هنوز توی فکرمه؟منو میشناسید؟آشنا هستید؟لطفا بگید چون بدجوری ذهنمو درگیر کردید..

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 8:31 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

میخواهم پیکی بزنم
به سلامتی تویی که کمرم رو شکستی اما
من هنوزم دوست دارم
میخواهم پیکی بزنم
به سلامتیتویی که از زندگیم رفتی اما از
دلم نه
به سلامتی تویی که به نبودت عادت کردم
ولی دلم بودنت رو میخواد …
به سلامتی سرمای نبودنت که گرمای
تابستون جلوش کم میاره
سلامتیه تویی که فکر میکنم تونستم
فراموشت کنم
اما وقتی تنهام تو سکوت شب ، میبینم که
چقدر دلم هواتو کرده
به سلامتی تویی که آرزو بودی …
نفس بودی…
آرامش بودی…
رویا بودی …
ولــــی خاطره شدی …
بغض شدی …
کابوس شدی…
درد شدی …

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 4:41 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

بی آنکـه بـخـواهَمْ... دلـتـَنـگـت میـ شَـوَم...

دلـتـنـگِ بـودنَـتْ........

حـَتـی هـَمـان بــودنِ کمْ رنـگـت...

خـیـلیــ وقْـت بـود کـه دلـَم میـ خـواست بـگویـم

دوسـتـَتْ دارَم........تــــو که غَـریـبـه نیــستـیــ

دیــگر نـمیـ توانم خودم را به آن راهی که

نمیـ دانـم کـجـاسـت بــــزنـــم...

دلــم هـمـان راهیــ را میـ خـواهـد

که تــــــــو در امــتـدادش ایـستــاده بـــاشی.

هــمـانْ تـمـامِ راه هـایی کـه میـ گـویـنـد به

عــِـــــشـــــــقْ خــتـــم میـ شــود...

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 4:38 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

یه روز بهم گفت: « می خوام باهات دوست باشم؛ آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام. »

بهش لبخند زدم و گفتم : « آره می دونم . فکر خوبیه . من هم خیلی تنهام »

یه روز دیگه بهم گفت : « می خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام »

بهش لبخند زدم و گفتم : « آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام .»

یه روز دیگه گفت : « می خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه چیز

روبراه شد توهم بیا . آخه میدونی؟من اینجا خیلی تنهام . »

بهش لبخند زدم و گفت: « آره می دونم.فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام »

یه روز تو نامه اش نوشت: « من ای نجا یه دوست پیدا کردم. آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام . »

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : « آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام . »

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت : « من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم.

آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام . »

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : « آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام . »

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشترخوشحالم میکنه

اینه که نمی دونه من هنوزهم خیلی تنهام...

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 4:37 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

این درد لعنتی که زده به قلبم..چن وقته ...ول نمیکنه عوضی...حوصله ندارم...اگه میخوام بمیرم،همینجوری بمیرم بهتره...

هرچند که دلم میخواد با یه گلوله کشته بشم..با یه گلوله از اون کلت قشنگ...

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:52 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

 ” سکوت “

خطرناکتر از حرفهای نیشدار است

کسی که سکوت میکند ،

روزی

” سرنوشت “

حرفهایش را به شما خواهد گفت

مـــــــن عاشقـــانـــــه هایـــــــم را

روی همیـــــــــن دیـــــــــوار مجـــازی می نویســــــــم !

از لــج تــــــــو . . .


از لـــج خــــــــودم . . .

که حاضـــــــر نبــودیــــــــم یک بار

ایـــــــن هــــا را واقعـــــــی بــه هـــم بگوییــــــــم. . . !

edameye matlab...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:13 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

 لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

 
تا بخوانی و بفهمی چقدرجایت خالیست . . .
 
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد . . .
 
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان . . .
 
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
 
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار . . .
 
لمس کن لحظه هایم را
. . .
تویی که نمیدانی من که هستم٬
 
لمس کن این با تو نبودن ها را
 
لمس کن . . .
نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:8 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

زیباستـ ... 

لحظه هایی که کنارم بودی ... دستانت را در دستانم میگذاشتی ...

یادم نمیره لحظه هایی که میگفتی عاشقم هستی ...

یادم نمیره لحظه هایی که با همه ی ساده ایش ولی هنوز تو خاطرتم هستند ...

هنوزم کنار همون برکه زیبا منتظرت هستم ...

برگشت یا برنگشتن تو واسم فرقی نداره ...

میخوام فقط منتظر باشم ...

حتی اگه نیای ...

من که توی این دنیا همه چیمو باختم ...

میخوام حداقل چشم انتظاری یکی باشم ...

نمیدونم چیکار کردی ...

اما ...

میخوام منتظر تو باشم ...

توی خیالم ...

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:7 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

گاهــی حجـم ِ دلــــتنـگی هایـم

آن قــَدر زیـاد می شود

که دنیــــا با تمام ِ وسعتش

برایـَم تنگ می شود ...

... دلتنــگـم...

دلتنـــــگ کسی کـــــه

گردش روزگارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد...

دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...

دلتنگ ِ خودَم...

خودی که مدتهـــاست گم کـر د ه ام ...

گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم

حالا یک بار از شهر می رویم


 

یک بار از دیار


 

یک بار از یاد


 

یک بار از دل


 

و یک بار از دست...

 

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:46 قبل از ظهر توسط یه نفر| |

الان چند روز که رفته،حتی دیگه روزها رو هم گم کردم ،می‌دونم خیلی‌ گذشته ،یاد حرفاش، یاد کارش که می‌افتم دلم خیلی‌ می گیره، هر شب بهم زنگ میزد ،برام کلی‌ حرف میزد کلی‌ منو میخندوند ،حواسم رو از همهٔ ناراحتیم پرت میکرد ،مثل یه پدر خوب که برای دختر کوچولوش قصه میگه تا اون با رویا بخوابه و خواب‌های خوب ببین ،هیچوقت وقتی‌ ناراحت بودم و عصبانی یادم نمیاد زنگ زده باشه و از دلم در نیاورده باشه (هیچ ربطی‌ به خودش نداشت)،کلی‌ غر غر هام رو تحمل میکرد بعد کاری میکرد که وقتی‌ قطع میکرد یادم نبود حتی که قبلش ناراحت بودم ،...

دلم براش خیلی‌ تنگ شده خیلی‌ ...

اما توی ۲ روز احساسش عوض شد.نسبت بهم سرد شد.اون قلب مهربونش تبدیل به یه کوه سنگی شد...

پیشکش به او..

به پاس تمام ناسپاسیهایش..

به خاطر تمام لحظه هایی که قلبمو شکوند...

تمام شد...

تمام دربه دری هام توی این مدت تموم شد.. اون همه احساس پاک توی این دو کلمه نفرت انگیز خلاصه شد...

آره تموم شد... خدایا تموم شد... خدایا تموم شد...

اون همه عشق توی همین جمله کوتاه خلاصه شد..

باورم نمیشه که تموم شده...

بیرحم بزار بهت بگم...

بعد اون شب که اون اسمس رو بهم دادی هنوز بغضم نشکسته... هنوز اشک به چشمام خشکیده....

قلب بیچاره و بدبختم هنوز تو بهته.. یعنی واقعا تموم شد...

یعنی داستان من و تو به این سادگی تموم شد...

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ خدایا....خدایا........ خدایا........ خدایا.......... خدایا........... خدایا............

این حق من بود؟؟؟؟؟؟

خدایا دیگه بهت امید ندارم... اصلا غلط بکنم که دیگه چیزی ازت بخوام...

کم قسمت دادم... کم فاطمه زهرا رو آوردم وسط و تو رو به اون قسم دادم.. کم التماست کردم که مال من بمونه...

حالا چی شد.. کو.. کجاست.. چرا من ندارمش...؟ بی رحم چرا من ندارمت...؟

وااااااای خدایا دلم داره می ترکه...

اصلا.. اصلا مگه من چی گفتم که تو گفتی باید همه چی فراموش بشه... من که همش خودمو کوچیک کردم به پات... من که همش بهت التماس کردم...

اصلا یعنی چی باید فراموشش کنم...

خدایا  تو هم برو... تو که منو فراموش کردی.. چرا من باید به تو فکر کنم..

خدایا دیگه نمیخامت... خدایا ازم گرفتیش.. بیا جون منو هم بگیر... تو که هر وقت بخوای میتونی بگیری.. بیا راحتم کن...

این همه التماست کردم که بمونه ولی چی شد.. جوابمو دادی.. کو اون لطفی که میگفتی داری... چرا واسه من نیست.. چرا این همه رنج باید سر من بیاد..

اصلا اون بالا که نشستی دردمو میفهمی.. داری میبینی که چه جور دارم آب میشم..

چکار کرده بودم به درگاهت که ایجوری حقم رو گذاشتی کف دستم...

اصلا چرا نمیایی که مردونه باهات حرف بزنم...

چرا نمیایی که قلبمو زخمیمو بهت نشون بدم.. بهت بگم بیا.. ازم گرفتیش.. حالا زجر کشیدنم رو ببین...

پس کو خداییت.. دیگه باید چکار میکردم که ازم نگیریش..

خداااااااااااااا خودت که شاهد بودی همه زندگیم اون بود..

حالا واسه چی دارم باز نفس میکشم...

بیا جونمو بگیر.. دیگه خسته شدم از زندگی لعنتی که منو توش غرق کردی.. بیا جون منو بگیر و زندگیمو به یکی دیگه بده..

نخواستم توی این دنیای لعنتی زندگی کنم...

نخواستم که دیگه نفس بکشم.. اصلا تو چه میدونی عشق یعنی چی..

چی بهت گفتم.. گفتم هیچی نمیخام.. چشمام خواب نمیخاد.. قلبم آرامش نمیخاد.. اصلا سلامتیمو بگیر ولی اونو واسه من بزار...داد زدم گفتم عاشقشم... چرا ازم گرفتیش.. ازت گله دارم.. بگو وقتی ازت شکایت دارم کجا باید ببرم...

یکی بهم بگه چرا این خدا اینکارو با من کرد...

اصلا اگه میخاستی دوباره ازم بگیریش چرا برش گردونی.. حالا خیالت راحت شد...

بیا.. لذت ببر از نابود شدنم... کیف کن که داغونم کردی...

خدا که منو فراموش کرده شما بگید دردمو به کی بگم..

شما بگین این بغض لعنتی رو کجا برم بشکونمش..

شما بگید کجا برم شکایت کنم از نامردیش...

تو که خدایی.. تو که میگفتی اگه ازم بخواین بهتون میدم.. حالا چرا ترکم کردی.. هاااااااااا

ببین بی معرفت...

 67-68روز تموم صادقانه منتظرت بودم برگردی...

این بود جواب این انتظار صادقانه ام.. که بری و ول کنی..

که داغ آرامش رو به دلم بذاری..

که دربه درم کنی...

که بگی بهتره همه چی فراموش بشه...

هاااااااااااااا..........

دیگه نمیخام این زندگی لعنتی رو...

مگه چیه.. اینقدر زجرم دادی که حالا جرأت دارم هر کاری کنم...

خرجش فقط پونصد تومانه...یه تیغ پونصد تومانی  بعدش همه چی آروم میشه...مامان میخاد غصه بخوره.. خیالی نیس.. سرگرمی دو روزه اشه..

بابا میخاد حسرت بخوره.. بازم خیالی نیست.. یادش میره..

این و اون میخان غصه جوانیمو بخورن.. خوب بخورن..

گناه من چیه که باید بسوزم...

گناه من چیه که باید بشکنم...

آخه زجر کشیدن هم حدی داره...

دیگه طاقت ندارم...

همه یادتون میره... ولی خودم راحت میشم...

درد از دست دادن اون فقط با مرگ اروم میشه..

به خداتون بگین که ازم گرفتیش... بگین توی اون دنیا میام روبه روت وایمیسم و بهت میگم حق من این نبود...

بگین دلم ازش خیلی گرفته...

ببین تو که رفتی ولی دیگه واسه چی بمونم...

این وبلاگ هم میونه یه زخم به تن من.. یه زخم همیشگی...

برام نموند...

ولی باز حقیرانه غرورمو شکوندم و بهش التماس کردم..

ولی چی موند از این همه التماس...

بزار بهت بگم...

قلبمو شکوندی...

من که ازت نمیگذرم..

نوشته شده در شنبه 18 خرداد 1392برچسب:,ساعت 4:10 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

مگر خودت نگفتی خداحافظ؟

پس چرا وقتی گفتم"به سلامت" نگاهت تلخ شد؟

برو به سلامت

دیگر هم سراغم را نگیر!

خسته تر از آنم که بر سر راهت بنشینم

و دلیل رفتنت را جویاشوم...

نوشته شده در شنبه 12 خرداد 1392برچسب:,ساعت 2:49 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

دلم خوش نیست

غمگینم

 

کسی شاید نمیفهمد

کسی شاید نمیداند

 

کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی

تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی

 

عجب احساس زیبایی

تو هم شاید نمیدانی …

نوشته شده در شنبه 10 خرداد 1392برچسب:زیر لب, تنهایی,غمگینم,ساعت 3:42 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

تمام تنم میلرزد…

از زخمهایی که خورده ام…!!

 

من از دست رفته ام…شکس ته ام

می فهمی؟؟

 

به انتهای بودنم رسیده ام

اما…!

 

اشک نمیریزم

پنهان شده ام پشت

 

لبخندی که درد میکند

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1392برچسب:تنهای,غم,درد ,ساعت 1:4 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

خسته  شدم

 

 

بریدمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

متــــــــــــــــــــــــــــــــــــنفرم از دورو بریام

 

کاش میشد برم یه جا که هیشکی نباشه

 

خدایا کجایی پس

نوشته شده در شنبه 1 خرداد 1392برچسب:,ساعت 4:33 بعد از ظهر توسط یه نفر| |

چند روز پيش يکی از دوستان بهم گفت:

اون چون فهميد دوسش داری رفت.

روی اين حرف ساعت ها فکر کردم.اون راست ميگفت.

تو لياقت اين رو نداشتی که من قلبم رو با همه ی

عشقی که توش بود .تقديمت کنم و بزارم عشق رو توش ببينی.

تو لياقتش رو نداشتی که عشقم رو برات اشکار کنم.

از لحن حرف زدنم تعجب ميکنی؟من همون ادمم.

همون ادمی که حتی به خودش اجازه نمی داد

بهت بگه. تو

همون ادمی که ميگفت

عاشقته.می پرستت.

هميشه فکر ميکردم گذر زمان همه چيز رو حل ميکنه اما

هر روز که گذشت از روز قبلش بدتر شد.هر ثانيه از

ثانيه ی قبل بدتر بود.فکر ميکردم ميتونم برت گردونم.

برای برگشتنت همه کار کردم هر کاری که بگی.

اما انگار گوشات کرن و نمی شنون.انگار کوری و نمی بينی

انگار جای قلب يه قلوه سنگ تو سينته. با همه ی

وجودم سعی کردم فراموشت نکنم .هر روز

خاطراتمون رو با اينکه زجرم ميدادن تو ذهنم مرور کردم

تا حتی به اندازه ی سر سوزنی از عشقم نسبت

بهت کم نشه.اما..............

تو هيچ کدوم اينا رو نخواستی بفهمی

بین.خابو زندگیمو ازم گرفتی.الان ساعت۳ نصفه شبه ک دارم این پست رو میزارم

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 3:47 قبل از ظهر توسط یه نفر| |


Power By: LoxBlog.Com